عدسای سبزو ریختم داخل سینی و دونه دونه با سر انگشت و چشمام وارسیشون کردم و هلشون دادم توی کاسه، همینجور که عین گیت فرودگاه حواسمو روی محموله های عدس جمع کرده بودم آلارم زده شد که اولین نا خالصی اومد توی دستم... «گندم» بود!
انداختمش توی کیسه ایی که قرار بود بره قاطی آشغالا... کارمو ادامه دادم ولی ول کن نبود که!!! هی گندم میومد جلوی چشمم!!! یکی یکی انداختمشون توی کیسه، نمیدونم چرا عدساش جای آشغال گندم داشت!!!
عدسارو شستم و گذاشتم توی دیگ بپزه و رفتم سراغ جمع و جور کردن آشپز خونه ، چشمم به کیسه ی مذکور خورد، برش داشتم بندازم توی سطل آشغال!
ولی یه حسی «احتمالا عقلم بود» بهم گفت هر چیزی که مثل بقیه «حتی جماعت» نیست رو که آشغال«!» فرض نمیکنن!!!
مثل بقیه نیست خُب نباشه! «گــــــــندمِ»!!!
برشون داشتم خیس دادم تا جوونه بزنه بعد بکارمشون« تا زود تر بیان بالا و ببینمشون» :))
+شاید اگه خوب رشد کردن و درومدن خشکشون کنم بذارمشون توی گلدون ؛))
پ.ن: هر چیزی که شبیه بقیه نیست رو آشغال فرض نکنیم...
اوکی؟!!!
مرسی ؛)
آهنگها هم مثل عطر ها خاطره ها و آدم هایی رو برامون یادآور میشن